هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

پرنسس هستی

یک ماه و 12 روز مونده به یک سالگی

دختر قشنگم هستی جان خیلی خیلی خوشحالم که روزهای زندگیم داره با گلی مثل تو درخشان تر از همیشه میگذره عسلم این روزها تو از همیشه شیطون تر و شیرین تری دیگه خیلی ها طاقت دوریتو ندارن دائم یا خونه مامانی هستی یا مادر وای گل شیرین من من و باباییییی که واسه شما میمیریممممم طاقت هیچی ناراحتی و حتی نق نق هاتو نداریم چشمام کف پات مامی جان ولی از همین الان مشخصه مثل بابایی قد بلندی و مانکنی هستی واسه خودت. غلت زدن هات کامل شده دستاتو میزاری زیر بدنت و بازور فراووووون درش میاری جیغ میزنی از جیغ زدنت لذت میبری عشقم از دیشب تا حالا هم یه کمی سینه میری. عاشق پی...
10 تير 1392

دخملی مریضه الهی مامانش بمیره..

دخترم نازگل من این روزا برای شما روزای خوبی نبود دخملم ما همراه خانواده بابایی رفتیم باغ روز خوبی بود شما هم کلی عکس ناناش ناناش گرفتی عشقم اونروز گذشت و شب منو تو روی تخت دونفره مون (بابایی بیچاره دیگه جا نداره روزمین میخوابه فعلا)خوابیدیم پنج و شش صبح بود س کردم بی تابی میکنی خواستم جا به جات کنم موجه شدم واییییی دخترم چقدر داغه ... اصلا تجربه در زمینه تب نداشتم از تب کردن هم حسابی میترسیدم فوری آوردمت تو سالن که خنک تر بود لباس هاتو کم کردم پوشکتو باز کردم و با دستمال ولرم کشیدم به پیشونی و صورتت الهی مامانت دیگه تو اون حالت نبیندت از بیحالی چشمای نازت خمار شده بود مامی. بابایی رو صدا زدم و ب...
10 تير 1392

عکس بهارانه

    دخملی در حال سینه خیز رفتن شیطون من   قربونت برم الهی دیگه جرات نمیکنم تنهات بذارم مامان     هی وای من دخملی حاضر شده روز تفلد مامانش برن بیرون با مامان و بابا (نیمه شعبان)   دختر شکموی شکلات خور من کفشدوزک من وقتی رفته بودیم باغ بابابزرگ     ...
10 تير 1392

هستی و پارک

امروز هستی خانوم من با مامانش و خاله و مامان فرشته و مهران جون رفتن پارک هورااااااا   اینم عکساش:               منم که استاد عکاسی       ...
10 تير 1392

اسم دخـــــــــــــــتر ما

داره تابستون میشه اینروزا بیشتر از همیشه احساست میکنم هم ورجه وورجه هاتو هم بزرگ شدن شکمم تا مهر ماه چطور تحمل کنم و تو رو فقط حس کنم دیدنت آرزومه عروسکم اسمتم تصویب شد..                                                         ....هستی....   ...
10 تير 1392

شیرخشک

 هستی من  عزیزم این شیر خشک شده واسه من یه معضل یه غصه  گاهی بابابایی تموم دارو خونه ای شهرو زیر پا میذاریم واسه یه قوطی شیرخشک هرشب کابوس تموم شدن شیر تو رو میبینم با گرون شدن شیرت کنار امده بودیم که نایاب شدن هم بهش اضافه شد.. خدا از باعث و بانی کسایی که دارن اینقد به من و تو  و امثال ما ظلم میکنن نگذره هرجا میشنوم یه دونه از شیرت دارن سریع میرم میخرم که شاید یه روز کمتر غصه بخورم من تو رو باهر سختی که باشه بزرگ میکنم فقط تو سعی کن وقتی بزرگ شدی به کسی سخت نگیری.... ...
6 تير 1392

خاطره روزی که دنیا اومدی.....

قسمت اول عزیز دلم شاید این مطلب رو قبلا نوشته باشم ولی الان میخوام اینو با جزئیات کامل بنویسم 6 ماه از بارداری مامان میگذشت یه کمی بفهمی نفهمی شکم داشتم از قبل حالا دیگه با خیال راحت گذاشته بودمش پای حاملگی دیگه حرصشو نمیخوردم... 1تیر بود صبح تا نزدیک شب خونه مامان بودم خاله و مامانی رفته بودن بیرون واسه خرید شب با بابایی اومدیم خونه و فوری هم خوابیدیم بیحال بودم. صبح که بیدار شدم بعد از رفتن به دستشویی لک دیدم وحشت زده اومدم بیرون و با چشمای خواب آلود به مامانی زنگ زدم گفت نگران نباش اما بیا بریم بهداری(همون مرکز بهداشت)چون دکترم بعد از ظهر ها بودش تازه از بدشانسی پنج شنبه بود کلا دکترم نبود. خلاصه با بابایی ...
10 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس هستی می باشد