هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

پرنسس هستی

خاطره روزی که دنیا اومدی.....

1392/3/10 22:27
نویسنده : مامان الهام
712 بازدید
اشتراک گذاری

قسمت اول

عزیز دلم شاید این مطلب رو قبلا نوشته باشم ولی الان میخوام اینو با جزئیات کامل بنویسم

6 ماه از بارداری مامان میگذشت یه کمی بفهمی نفهمی شکم داشتم از قبل حالا دیگه با خیال راحت گذاشته بودمش پای حاملگی دیگه حرصشو نمیخوردم...

1تیر بود صبح تا نزدیک شب خونه مامان بودم خاله و مامانی رفته بودن بیرون واسه خرید شب با بابایی اومدیم خونه و فوری هم خوابیدیم بیحال بودم.

صبح که بیدار شدم بعد از رفتن به دستشویی لک دیدم وحشت زده اومدم بیرون و با چشمای خواب آلود به مامانی زنگ زدم گفت نگران نباش اما بیا بریم بهداری(همون مرکز بهداشت)چون دکترم بعد از ظهر ها بودش تازه از بدشانسی پنج شنبه بود کلا دکترم نبود.

خلاصه با بابایی که اونم نگران شده بود رفتیم دنبال مامان و رفتیم بهداری/خانوم دکتر لونجا منو فرستاد سونو گرافی /بعد از کلی دوندگی و...این در و اون در آخه سونو گرافی هم نبود بالاخره دکتر سونو بهم گفت طول سرویکس کوتاه شده باید بری بیمارستان قسمت اورژانس مامایی....

خیلی ترسیده بودم مامانی(فرشته) و بابات هم هل کرده بودن 

 

در تموم این مدت هم یه دکتر پیدا نشد بهم بگه این همه راه رفتن برات ضرر داره..

 

 

 

قسمت دوم

بعد از اینکه به اورژانس رفتم اونجا هم یه جوجه ماما منو معاینه کرد با اینکه نمیخواستم ولی اونا کار خودشو نو میکردند اون بهم گفت همین اان یه آمپول بهت تزریق میکنم احتمالا باید سرکلاژ بشی خب این خودش برام خیلی سخت بود میترسیدم ولی بخاطر تو حاضر به هر کاری بودم بعدش با یه ماما دیگه مشورت کرد و در آخر استراحت مطلق رو پیشنهاد داد 

 

اومدم خونه مامان و استراحت مطلق همون شب دختر عموی بابایی(هیما)با دکترم صحبت کرد و اونم گفته بود شبانه برید واسه سرکلاژ همون شب با عموی بابا و پدر رفتیم واسه بیمارستان خدا خودش میدونه که چقدر نگران بودم بیمارستانی که پیشنهاد دکترم بود قبول  نکرد سرکلاژ کنه اونجا هم یه بار معاینه شدم و اونم دوباره یه جوجه پرستار خدا ازشون نگذره من مطمئنم زود بدنیا اومدنتم دلیلش همین بود.

صبح رفتیم بیمارستان خانواده اصفهان منو بستری کردند تو یه بخشی که هیشکب حق ورود نداشت من رفتم داخل بدون هیچ همراهی بدون موبایل بابایی هم موقع رفتنم به اون اتاق نبودش....

روز تولدم بود 2 تیر اشک تو چشمام بود ......

 

 

ادامه دارد.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمیرا مامان اهورا
15 خرداد 92 17:57
الهام جون یه سر بهم بزن به یه بازی وبلاگی دعوتت کردم عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس هستی می باشد