دخترم روزای آخر عید واسه من روزای خیلی خیلی خیلی بدی بود عین یه کابوس که هروقت یادم میاد دلم میخواد جیغ بزنم و گریه کنم اون شب لعنتی که تو تب کردی و تبت نیومد پایین فرداش که بردیمت بیمارستان و رگ نتونستن بگیرن وای ..... وای نمیتونم حتی نمیتونم بنویسم ..... بیخیال شدم از نوشتنش همین که یادمی میاد اعصابم میریزه به هم فقط در همین حد مینویسم که تو گل نازنینم اون روزا تب کردی تبت لحظه ای بالا میرفت که پایین نمیومد و من وتو سه روز بیمارستان بودیم بابایی خونه گریه میکرد و شبایی که تا صبح رو پا وایمسادم و تو دستشویی بیمارستان پاشویه ات میکردم و تو توبغلم خواب بودی روزایی که تو سالن های بیمارستان میچرخوندمت تا حوصلت سر نره و تو...