تولد نوزاد 7 ماهه من
عزیز دلم هستی من
میخوام برات بنویسم که چرا از اول تابستون مامانی پیداش نیست و حالا......
روز اول تیر بود یعنی یک روز قبل ازروز تولدم
صبح از خواب بیدار شدم و متوجه یه مشکل شدم.
دیگه نمی نویسم چی و چطورو.....فقط جوری شد که روز بعدش من تو بیمارستان بستری بودم یعنی روز تولدم اونم تک وتنها تو یک اتاق وای چه روز بدی بود از قوانین بیمارستان این بود که نباید همراه داشته باشی!!!!!!
فکر کن تنها تو اتاق نگران تو بودم دستم رو شکمم بود دعا میخوندم از خدا میخواستم از دستم نری...گریه میکردم تو تنهایی شب بیمارستان تو تموم عمرم خداراشکر حتی یک شب هم تو بیمارستان نبودم و اونوقت....
از هیچکس خبر نداشتم حتی حق نداشتم موبایلمو با خودم داشته باشم داشتم دیوونه میشدم فردا بعدازظهرش مرخص شدم با شرط استراحت مطلق....!!!
از همون بیمارستان رفتم خونه مامان فرشته و خوابیدم وای چه روزایی بود از کمردرد خستگی بیحوصلگی داشتم دیوونه میشدم.البته روزای خوبی بود مامان فرشته واسم خیلی خیلی زحمت کشید باباتم روزای اول میومد اونجا....مامان بابات یه روز یه سر کوچیک زد و دیگه حتی سراغمم نگرفت اینجا نوشتم تا هیچوقت یادت نره که...بگذریم.
گذشت تا اینکه بعد از 20 روز دوباره مشکل بوجود اومد رفتم پیش دکترت وای مامان دختر نازم من تازه 7 ماه داشتم هنوز 7 ماهم کامل نبود و دکترت احتمال زایمان زود رس رو میداد...اما گفت امشب زایمان نداری
اومدیم خونه و تموم راه رو تو ماشین خوابیده بودم ساعت 10 شب رسیدیم خوابیده بودم که احساس درد وحشتناکی تو کمرم داشتم خیال کردم که شاید چون خوابیدم تو ماشین کمرم درد میکنه اون شب بابات نیومده بود اونجا بخوابه و خونه خودمون بود دردم لحظه به لحظه زیادتر میشد همه خواب بودند مامانم تا صبح هزار بار بیدار شد ولی دردم تسکین پیدا نکرد صدام درنمیومد از درد به خودم میپیچیدم آرزو میکردم صبح بشه 5 صبح دیگه طاقتم طاق شد زنگ زدیم به بابات رفتیم بیمارستان در تمام طول راه مامانمو بابات بالای سرم گریه میکردند
خلاصه برات بگم مامان جانی که ساعت 6:46 تو نی نی نازگولوی من کوچولو موچولوی من بدنیا اومدی و منو از درد خلاص کردی خوشگل 7 ماهه من عزیزم.تو خوشگلترین و کوچولوترین نی نی اونجا بودی...همه از دیدنت ذوق زده میشدن...
البته من از موقعی که تورو به دنیا آوردم تا ساعت 11ظهر نتونستم ببینمت با همه دردی که داشتم از تختبیمارستان پاشدم و تومدم پشت پنجره تا ببینمت کوچولوی من تو با یه عالمه سیم تو دستگاه بودی خدا میدونه چقدر زجر کشیدم از اینکه اینطورمیدیدمت...عشق زندگی من نگرانت بودم همه هستی من تو اون دستگاه با دستای کوچولوت خوابیده بودی...
بعدا برات مینویسم که چی شد حالا موقع شیرته....!!!!!!!!!