هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس هستی

مادرانه

1391/8/18 21:37
نویسنده : مامان الهام
346 بازدید
اشتراک گذاری

دخترعزیز تر از جانم روح و روانم

امروز دلم گرفته از ادمایی که ... گل دخترم امروز اومدم از دلم بگم از قلبم بگم از قلبی که فقط به عشق شما میتپه و اگه تو و بابایی نبودین این دنیا رو نمیخواستم ... مامانم برا بعضی ها دل شکستن خیلی راحته ...خورد کردن شخصیت آدما خیلی راحته ... حرف های طعنه دار زدن خیلی راحته ... عزیزم هیچ وقت دلم نمیخواست تو وبلاگت از ناراحتی هام بگم از غصه هام بگم... میخواستم فقط از خودت بگم و میگم از آدما نمیگم از دل شکستنا نمیگم ... ازخودت میگم و خودم ... از اینکه مادرتم ... از این که عاشقتم ...از اینکه برات میمیرم ... عزیزکم ...از روزایی میگم که در انتظارت بودم ... از روزایی که منتظر دیدن شکل ماهت بودم ... اینا رو میگم تا بدونی و بدونن که یک مادرم ... هیچ کس هم به اندازه ی من دوستت نداره و نمیخوادت ... عزیزکم ...جون دلم ... وقتی خداوند منت بر سرم نهاد و تو را در دلم گذاشت به خود میگفتم ایا من هم یک مادرم و بارها به این موضوع فکر کردم ولی وقتی فهمیدم یک مادرم که :

زمانی که در دلم بودی بارها از درد دندان نالیدم و شب ها از دردش آه کشیدم ولی بغضم را فرو خوردم و لب به هیچ دارویی نزدم تا تو سالم بمانی .

وقتی فهمیدم یک مادرم که عطر و ادوکلن و آرایش را به کناری نهادم و از آراستگی ام گذشتم تا تو سالم بمانی .

وقتی فهمیدم یک مادرم که وقتی روز به روز شکمم بزرگتر شد و اندامم بی قواره تر ناراحت که نبودم ,شاد هم بودم تا تو سالم بمانی .

وقتی فهمیدم یک مادرم که شب ها نمیتوانستم بخوابم و هی از این پهلو به آن پهلو میشدم و باز و باز و دوباره و چند باره تکرارش میکردم و خسته نمیشدم تا تو سالم بمانی .

وقتی فهمیدم یک مادرم که برای سلامتی ات از شادابی و تفریحم گذشتم و تمام حرف ها و حدیث ها را به جان خریدم و در بستر خوابیدم تا تو سالم بمانی .

وقتی فهمیدم یک مادرم که از آمپول های هفتگی  درد در تمام وجودم میپیچید و من باز هم به قربان صدقه ات میرفتم تا تو سالم بمانی .

وقتی فهمیدم یک مادرم که روزها و شبهایم را در بیمارستان گذراندم و چشم دوختم به شیشه ی کوچکی که مرا به تو وصل میکرد.

وقتی فهمیدم یک مادرم که شبانه از پس دیوار تورا بردند و من در رویایم دیدم که قلبم از جا کنده شد و تو را از من دور کردند و چشمانم را باز کردم و دیدم تو نیستی و تمام راهرروی بیمارستان را با چشمان خواب آلود دویدم تا تورا بیایم و وقتی تو را پیدا کردم دیگر نای ایستادن نداشتم.

وقتی فهمیدم یک مادرم که قطره قطره از شیره جانم را باسرنگ به تو دادم اشک ریختم و از خدا خواستم این روزی را همچنان نگه دارد تا توانایی خوردن پیدا کنی.

و... وقتی فهمیدم یک مادرم که برای آرام کردنت از آرامش شب و روزم گذشتم و همه ی خستگی ها و نخوابیدن ها را به جان خریدم تا بزرگ شوی و جلوی چشمانم قد بکشی عزیز دلم ...

و شاید تو بعدها در ذهن کودکانه ات از من بپرسی که مادر چرا میگویند بهشت زیر پای توست ؟ ........

و من همین حالا به تو میگویم که ای جان مادر وقتی خداوند تو را به من هدیه داد بهشت خدا در دستانم بود و تو در وجودم , ولی وقتی به این دنیا قدم گذاشتی بهشت را با همه ی بزرگی اش بر زمین نهادم تا تو را عاشقانه در آغوش بکشم و حالا بهشت زیر پای من است ولی تو در دستانم و من حتی بعد از مرگم هم لحظه ای بهشت خدا را بدون تو نمیخواهم .

وحالا این منم مادرت کسی که برای تو از دین و دنیاش میگذره تا تو باشی تا تو بخندی گریه کنی حرف بزنی و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت بشم من همه ی افتخارم در این دنیا اینه که به واسطه قدمهای کوچکت به این مقام رسیدم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس هستی می باشد