هستیهستی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس هستی

یه خوب یه بد

سلام هستی خانوم گل چند وقته نیومدم برات پست بذارم نشده مامانی گلم   اول بد چند وقت پیش  بود بابایی شب کار بود رفت من و تو هم خونه مامانی بودیم خیلی بدجور گریه میکردی نمیدونستم چته مخصوصا وقتی بغلت میکردیم   مامیتو که خواستم عوض کنم گفتم بذار یه کمی دخملی باز باشه پاهاش درد نگیره 5 دقیقه بعد مثل همیشه خیس کردی خواستم عوضت کنم دیدم بلـــــــــــــــــــــــــــــــه لباساتو خیسوندی... بردمت تو اتاق که کل لباساتو عوض کنم گفتم بدنتم چرب کنم لختت کردم و داشتم قربون صدقه بدن کوچولوت میرفتم یه دفه دیدم واییییییییییی  یه ورم کو...
1 آبان 1391

هستی تو دستگاه انکوباتور

 دخترم در 20 ر وزگی تو دستگاه انکوبات ور هستی من مامان جان اون موقع که تو دستگاه بودی خیلی خیلی کوچولو بودی الانم هستی اما بازم ی کمی بزرگتر شدی دختر نازم قربونت برم الهی....بمیرم واست که این همه اذیت شدی دختر قشنگم.   ...
8 مهر 1391

لوله رو برداشتیم از معده ات هورا

سلام دختر گلم هستی جون مامان امروز که دارم اینو برات مینویسم تو 2 ماهه شدی عزیزدلم کوچولوی من تو دیروز یعنی 21/6 از دست اون لوله لعنتی تو معده ات راحت شدی گلم خیلی خیلی خوشحالمممممممممممممممم عزیز دلم امیدوارم زود زود بزرگ بشی خوشگلم.... نسبت به هم سن و سالات خیلی خیلی کوچولوویی خوشگلم   اما کی میشه هستی خانوووووووووم اینم عکس دو ماهگیت   ...
8 مهر 1391

روزی که قرار بود بدنیا بیای.......

هستی گل مامان     امروز روز اخر شهریوره میدونی هر چی به 7 مهر نزدیکتر میشیم دلم میگیره میدونی چرا؟؟؟   عزیزم قرار بود تو تو اینروز بدنیا بیای قرار بود مهر ماهی بشی قرار نبود اینقدر کوچولو بدنیا بیای تا اینهمه اذیت بشی دخترم خودمو مقصر میدونم احساس گناه میکنم نکنه تقصیر منه که زود بدنیا اومدی؟؟؟ خدا میدونه که همه فکرم پیش تو بود نمیدونم شاید خواست خدا بوده هر چی که هست خدارا شکر که سالمی خدا راشکر که هستی خدارا شکر خداراشکر                 ...
31 شهريور 1391

تولد نوزاد 7 ماهه من

      عزیز دلم هستی من میخوام برات بنویسم که چرا از اول تابستون مامانی پیداش نیست و حالا...... روز اول تیر بود یعنی یک روز قبل ازروز تولدم صبح از خواب بیدار شدم و متوجه یه مشکل شدم. دیگه نمی نویسم چی و چطورو..... فقط جوری شد که روز بعدش من تو بیمارستان بستری بودم یعنی روز تولدم اونم تک وتنها تو یک اتاق وای چه روز بدی بود از قوانین بیمارستان این بود که نباید همراه داشته باشی!!!!!! فکر کن تنها تو اتاق نگران تو بودم دستم رو شکمم بود دعا میخوندم از خدا میخواستم از دستم نری...گریه میکردم تو تنهایی شب بیمارستان تو تموم عمرم خداراشکر حتی یک شب هم تو بیمارستان نبودم و اونوقت.... ا...
6 شهريور 1391

بلا

                        عزیزک مامانی      این روزا اونقدر تو دلم ورجه وورجه میکنی که دلم برات ضعف میره دقیقا مثل همین الان داری وول میخوری شیطون کاش میفهمیدم چیکار میکنی  بازی میکنی؟ اونم تنهایی پس مامانی چی؟میبینی که مامانی هم همش تنهاست.... بیا دیگه دلم میخواد محکم بغلت کنم عشقممم   ...
6 شهريور 1391

نوروز با تو..

وای عسلک ماما ن امسال اولین سالی بود که منو تو با هم رفتیم عید دیدنی.. همه ذوقتو میکردن و بهم تبریک میگفتن.. قرار بود بریم مسافرت اما بابایی گفت بهتره احتیاط کنیم!!!! باشه مامانی اینم بخاطر تو یادت باشه هااااا.....اولین فداکاریه مادرانه... ...
5 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسس هستی می باشد